باگذشت بیش از ۶ ماه از حمله وحشیانه رژیم سفاک صهیونیست به غزه و شهادت و مجروح شدن حدود ۱۰۰ هزار بی‌گناه، اما زنان باصلابت و باغرور غزه اجازه نمی دهند که داغ این جنگ امید نسل آینده فلسطین را دل‌ها بخشکاند.

به گزارش خبرنگار گلستان رسا از گرگان؛ صدای آژیر ممتد آمبولانس به گوش می‌رسد؛ از پنجره اتاقم به بیرون نگاه می‌کنم. چند خودرو به سرعت داخل حیاط بیمارستان می‌آیند و آمبولانسی هم در پشت سر آنها وارد محوطه حیاط بیمارستان می‌شود، گویا مجروحان و شهدای انفجار چند لحظه پیش هستند که به اینجا آورده‌اند.

به سرعت به سالن ورودی بیمارستان که هم اکنون بخش اورژانس بیمارستان است می آیم، بیمارستان که چه عرض کنم ساختمان نیمه مخروبه‌ای که چند بخش کوچک آن فعالیت دارند و بقیه بیمارستان بر اثر بمب و موشک‌های اسرائیل کاملا تخریب شده است.

سایر همکارانم هم سراسیمه خود را به اورژانس می‌رسانند از آمبولانس و خودروهای دیگر بیش از ۳۰ مجروح خارج می‌کنند که در بین‌شان از پیرمرد و پیرزن گرفته تا کودک و طفل شیرخواره هم وجود دارد، اما چیزی که برایم عجیب است این است که تعداد زیادی از مجروحان و شهدا این کاروان از کودکان هستند.

فرصتی برای فکر کردن به این چرایی نمی یابم، به سرعت مجروحان را از خودروها تخلیه می‌کنیم و آنها را به اورژانس بیمارستان می‌بریم.

تعداد مجروحان زیاد است و تخت کافی برای آنها وجود ندارد به ناچار تعدادی از آنها را روی زمین در گوشه‌ای از سالن بستری و کار مداوا و درمان آنها را انجام می‌دهیم .

 

دیدن رنج و زخم مجروحان به ویژه کودکان دردآور است؛ اما آنچه دردآورتر از این موضوع است نبود اقلام پزشکی در غزه است که به سبب محاصره به شدت نایاب شده است و بسیاری از مجروحان به خاطر نبود این امکانات در بیمارستان شهید می‌شوند ، در صورتی که اگر اقلام پزشکی وجود داشت می‌توانستیم جان تعداد بیشتری از آنها را نجات دهیم.

از گوشه و کنار صدای گریه کودکان به گوش می‌رسد هر کدام از پرستاران سعی در آرام کردن کودکان دارند.

در این میان پسرک نوجوانی توجه مرا به خود جلب می‌کند؛ پارگی عمیقی روی ران پایش دیده می‌شود که خونریزی شدیدی دارد.

به سرعت با کمک همکارم سمیر به سراغش می‌روم، پسر آرام و صبور نگاه می‌کند، وسایل پانسمان و بخیه را می‌آوریم اما نمی‌دانم چطور به او بگویم که داروی بیهوشی نداریم و باید درد را تحمل کند، سمیر دستی به سر پسرک می‌کشد و می‌گوید: پسرم تو دیگر یک مرد هستی و می‌تواند حرفی را که به تو می زنم را درک کنی! ما می‌خواهیم پایت را مداوا کنیم اما داروی بیهوشی نداریم به همین دلیل می‌خواهیم پایت را همینطور، بدون بیهوشی بخیه بزنیم. فکر می‌کنی بتوانی تحمل کنی؟ پسرک پس از مکثی کوتاه به علامت تایید سرش را تکان می دهد، دست به کار می‌شویم.

مشغول شستشو و ضدعفونی زخم و بخیه زدن آن می‌شویم.پسرک لب می گشاید و صوت زیبای قرآنش محیط اورژانس بیمارستان را فرا می گیرد.

همه حتی کودکانی که چند دقیقه پیش در حال گریه بودند ساکت شدند .گویی صوت روح نواز و زیبای قرآن آرامش سراسری در سالن اورژانس برقرار کرده است؛ بخیه تمام می‌شود.

سر برمی‌گردانیم و سراغ دیگر بیماران می‌رویم.

 

دختری تنها با موهای پریشان آن گوشه سالن کز کرده و بهت زده و لرزان به پنجره زل زده است، چهره اش با آن که به خاک و خون آغشته است برایم آشناست.

کنارش می‌روم ظاهرا جسمش سالم است؛ صدایش می‌زنم، دخترم دخترم اصلاً انگار در این دنیا نیست و صدایم را نمی‌شنود. با دستانم به شانه‌اش می‌زنم ناگهان وحشت زده برمی‌گردد.

نگاه‌مان که به هم گره می‌خورد، یادم می‌آید که دختر کیست؟ او زهرا دوست و همکلاسی خواهرم اَمَل بود.

با دیدنش اشک از چشمانم جاری می‌شود، آخر هفته پیش بود که خواهرم و مادرم بر اثر بمباران موشک‌های اسرائیلی از دست رفته بودند و اینک او بوی خواهرم را داشت برایم، در آغوشش می‌گیرم زهرا از ترس صدای انفجار دچار شوک شده است.

با او صحبت می‌کنم، جرعه ای آب می‌دهم تا آرام شود.

 

کم کم خانواده‌های کودکان یکی یکی سر می‌رسند.

مادر پسر قاری قرآن کنار تخت پسرش آمده است و با او حرف می‌زند از او سراغ پسر دیگرش را می‌گیرد.پسر قرآن خوان می‌گوید، عدنان، برادرش در همان لحظه اول بمباران به شهادت رسیده است.

زن فریاد می‌زند؛

تمام جان و زندگیمان فدای مقاومت

فدای غزه

فدای فلسطین

خداوند به رزمندگان مقاومت نصرت و پیروزی عطا کند.

به او نگاه می‌کنم صلابت و ایستادگی در نگاهش و عزم پایدارش نمایان است،

غزه از این زنان و مادران کم ندارد، زنانی که چون کوه ایستاده‌اند و در راه آرمان‌های اسلام و فلسطین مقاوم و جانانه ایستاده اند تا امید در نزد کودکان به عنوان نسل فردای غزه به یاس تبدیل شود،

به نزدشان می‌روم .

از او می‌پرسم که این همه کودک کجا بودند ؛ چه می‌کردند؟ زن می‌گوید همه این بچه‌ها دانش آموزانی هستند که مدرسه‌شان تخریب شده است و مدتی است که مدرسه نرفتند، ام سالم یکی از همسایه‌ها که معلم کلاس هفتم بود، که تصمیم گرفت به بچه‌ها در منزل خودش تدریس کند.تا دانش آموزان از درس عقب نمانند و جنگ مانع کسب علم و دانش آن ها نشود.

ام‌سالم می‌گفت: همان گونه که پدران و برادرانشان در سنگرهای مقاومت، علیه دشمن صهیونیستی می‌جنگند این کودکان هم باید با کسب علم و دانش به رشد و اعتلای فردای فلسطین کمک کنند، و در بمباران امروز دشمن صهیونیستی خانه ام سالم نیز هدف قرار گرفته و ویران شده است.

 

زهرا آرام و با گام‌های لرزان به سمت ما می‌آید ظاهراً این زن را می‌شناسد از او سراغ مادر و خانواده‌اش را می‌گیرد،

زن با تعجب و حیرت به دختر نگاه می‌کند و ناباورانه او را در آغوش می‌گیرد، می‌گوید:خدا را شکر که حداقل تو سالمی، عزیزکم، زمانی که تو و سایر کودکان در منزل ام سالم در حال آموزش درس بودید، صهیونیست‌ها خانه شما را بمباران کرده و همه اعضای خانواده ات شهید شده اند.

زهرا به آرامی می نشیند و اشک می‌ریزد، به او می‌گویم عزیزم کسی را در غزه داری که نزد آنها بروی و آنجا زندگی کنی، زهرا میگوید همه اقوام ما که در غزه بودند به شهادت رسیده اند و تنها عمویم هست که آن هم در رام‌الله زندگی می‌کند و این محاصره و جنگ هم مانع رفتن من پیش آنهاست.

دستی به موهایش می کشم، میگویم تو همکلاسی خواهرم بودی و برایم بوی خواهر شهیدم را داری، من هم مثل تو تمام خانواده ام را در اثر جنگ از دست داده ام دوست دارم در کنار من بمانی و با من زندگی کنی.

  • نویسنده : علی قاسمعلی
  • منبع خبر : گلستان رسا